مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب. فردوسی. خبر یافتم از فریدون و جم وزآن نامداران به هر بیش و کم. فردوسی. جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). چو خاقان خبر یافت از کار او بر آراست نزلی سزاوار او. نظامی. از آن گنج پنهان خبر یافتند بدیدار گنجینه بشتافتند. نظامی. مهین بانو چو زین حالت خبر یافت بخدمت کردن شاهانه بشتافت. نظامی. بزرگ امید ازین معنی خبر یافت مه نو را بخلوت جست و دریافت. نظامی. سعدی از بارگاه صحبت دوست تا خبر یافتست بیخبرست. سعدی (خواتیم). خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی از زیر طاق. سعدی (بوستان). آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی). چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی (بوستان). رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد. سعدی (بوستان)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب. فردوسی. خبر یافتم از فریدون و جم وزآن نامداران به هر بیش و کم. فردوسی. جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). چو خاقان خبر یافت از کار او بر آراست نزلی سزاوار او. نظامی. از آن گنج پنهان خبر یافتند بدیدار گنجینه بشتافتند. نظامی. مهین بانو چو زین حالت خبر یافت بخدمت کردن شاهانه بشتافت. نظامی. بزرگ امید ازین معنی خبر یافت مه نو را بخلوت جست و دریافت. نظامی. سعدی از بارگاه صحبت دوست تا خبر یافتست بیخبرست. سعدی (خواتیم). خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی از زیر طاق. سعدی (بوستان). آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی). چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی (بوستان). رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد. سعدی (بوستان)
فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330). تو نیکو روش باش تا بد سگال به نقص تو گفتن نیابد مجال. (گلستان). مجال سخن تا نیابی مگوی چو میدان نبینی نگه دار گوی. سعدی. فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال. سعدی. علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند. سعدی. افتاده در زبان خلایق حدیث من با توبه یک حدیث مجالی نیافته. سعدی. من نمی یابم مجال ای دوستان گرچه او دارد جمالی بس جمیل. حافظ
فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330). تو نیکو روش باش تا بد سگال به نقص تو گفتن نیابد مجال. (گلستان). مجال سخن تا نیابی مگوی چو میدان نبینی نگه دار گوی. سعدی. فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال. سعدی. علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند. سعدی. افتاده در زبان خلایق حدیث من با توبه یک حدیث مجالی نیافته. سعدی. من نمی یابم مجال ای دوستان گرچه او دارد جمالی بس جمیل. حافظ