جدول جو
جدول جو

معنی خجل یافتن - جستجوی لغت در جدول جو

خجل یافتن
(بَ اَ تَ)
شرمسار یافتن. خجلت کشیده یافتن. شرم زده یافتن. شرمگین یافتن. خجل دیدن:
چوخسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بِ رُ شِ کَ بَ دَ)
رخنه یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، اختلال پیدا کردن. تباهی یافتن. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ تَ)
تهی یافتن:
همی جست و روزیش خالی بیافت
بمردی بگفتار اندر شتافت.
فردوسی.
، بخلوت یافتن. تنها یافتن. اخلاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) : پس وزیر ابوعبداﷲ مهدی را خالی بیافت، آغالش کرد. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ نِ / نَ دَ)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98).
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی (خواتیم).
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی (بوستان).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی (بوستان).
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ دَ)
صاحب خرد شدن. عاقل شدن. هوشیار شدن. دانا شدن
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ)
عظمت یافتن. بزرگی یافتن:
تن بجان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند زآن از او یابد خطر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
بدون اعانت دیگری چیزی را بدست آوردن
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
انجام گرفتن. به مرحله درآمدن. بار آمدن. پرورده شدن. درست شدن. رجوع به عمل یافته شود
لغت نامه دهخدا
(شَ اَ کَ دَ)
مقام و رتبه ومنزلت پیدا کردن. رجوع به این ترکیب ذیل محل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ / پِ دَ)
فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330).
تو نیکو روش باش تا بد سگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال.
(گلستان).
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگه دار گوی.
سعدی.
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال.
سعدی.
علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت
حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند.
سعدی.
افتاده در زبان خلایق حدیث من
با توبه یک حدیث مجالی نیافته.
سعدی.
من نمی یابم مجال ای دوستان
گرچه او دارد جمالی بس جمیل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبر یافتن
تصویر خبر یافتن
آگاهیدن آگاهی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال یافتن
تصویر مجال یافتن
فرصت یافتن، جولانگاه یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محل یافتن
تصویر محل یافتن
مقام و رتبه و منزلت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باخبر شدن، مطلع شدن، آگاه شدن، آگاهی یافتن
متضاد: خبرگرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرصت کردن، فرصت به دست آوردن، وقت کردن، موقعیت به چنگ آوردن، امکان یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد